به گزارش خبرگزاری بسیج، مهم نیست در برج های لوکس زندگی کنی یا در دور افتاده ترین نقطه شهر و یا حتی روستا؛ مهم نیست کدام مدرسه درس خوانده باشی؛ تفاوت با دیگران را باید در یک ایمان الهی و باور به خدا جست که گاهی آن نوجوان ساکن در روستا را راهی جبهه می کند اما دیگری جا می ماند.

در طول سال های دفاع مقدس بسیاری از رزمندگان از نقاط مختلف روستاهای کشور عازم مناطق عملیاتی شدند، برخی بازگشتند و برخی نیز هنوز مادران منتظری را در همان روستا ها دارند که شاید در هیچ برنامه و همایش و جشنواره ای هم مورد تجلیل قرار نگرفته اند.حتی شاید تاکنون کاروانی از شهدای گمنام را از روستایشان عبور نداده اند تا این مادران انتظار با تصاویر فرزندانشان به دنبال تابوت به راه بیافتند.



شهید حسن دهقان زاده متولد دوم تیرماه سال 46 در روستای پهنایی از توابع شهرستان قائن است که در عملیات والفجر شرکت و در منطقه فکه به فیض شهادت نائل شده است.

از نحوه اعزام فرزندتان به جبهه بگویید؟



چند ساله بود که به جبهه رفت؟





خیر، حسن شانزده سال مفقود بود، چند سال بعد از شهادتش، چند تا استخوان آوردند و به من گفتند این حسن شماست ولی من قبول نمیکردم، میگفتم این جنازه رو ببرید، این حسن من نیست، من هر وقت حسن بیاد، خودم میام دنبالش.

وقتی جنازه شهید را برایتان آوردند چه احساسی داشتید؟

شب قبلی که میخواستند جنازه را برای ما بیاورند، فرزندم را در خواب دیدم، جمعیت زیادی برای تشییع جنازهاش جمع شده بودند، روی دستها بود، یک لحظه کنار خودم دیدمش و به من گفت: مادر من دارم میآیم، روز بعد هم من به بسیج رفتم، همه تعجب کرده بودند که من از کجا فهمیدم، خلاصه شانزده سال بعد از شهادت حسن، جنازه پسرم سالم آمد، فقط سیاه شده بود.

محل و نحوه شهادت فرزندتان چگونه بود؟

پسرم در عملیات والفجر شرکت و در منطقه فکه به شهادت رسید. حسن برای عملیات به منطقه فکه رفته بود، فکه توسط عراقیها اشغال شده بود، یک تیر به پهلوش اصابت میکند و باعث مجروح شدنش میشود، به دلیل نبود امکانات پزشکی و تنگی وقت، برای بردنش به پشت جبهه در همانجا شهید میشود و فرماندهاش برای اینکه جنازهاش روی زمین نماند، فوری همان جا دفنش میکند.

چگونه از شهادت دانش آموز شهیدتان باخبر شدید؟

از همرزمهایش که میپرسیدم از حسن خبری دارید؟ میگفتند ما اطلاعی نداریم، پدرش میخواست به منطقه جنگی برود و از او خبر بگیرد، وقتی هم که شهید شد کسی خبر شهادتش را به ما نداد، شب شهادتش به خوابم آمد، با همان لباسهای جبهه بود، پهلوش رو گرفته بود چون از پهلویش خون میآمد، به من گفت: مادر، زخمی شدم، بدوز! من هم به او گفتم، پسرم من که یاد ندارم شکمت را بدوزم، به من گفت: مگر نگفتم بیاید کنار پرستارهای جبهه بایستید و کمکشان کنید، تا یک چیزی هم یاد بگیرید؟ تا اینکه روزی که خبر شهادتش آمد، خبر بین مردم پخش شده بود ولی به من چیزی نمیگفتند، تا بالاخره پدرش موضوع را فهمید.

چه کسی خبر شهادت حسنآقا را به شما داد؟

پدرش خبر شهادت حسن را به من داد، گفت که فرماندهاش همانجا دفنش کرده و امکان آوردن جنازهاش نیست.

شیرین ترین خاطرهای که از فرزندتان به یاد دارید چیست؟

در مدتی که به جبهه میرفت سه بار برای مرخصی برگشت، هر سه بار هم پدرش را تشویق کرد که گوسفندی بکشد و مردم رو دعوت کند، میگفت میخواهد با این کار مردم تشویق بشوند تا به جبهه بیایند.

 فرزند شما وصیت نامهای داشته است؟

بله او وصیتنامهای نوشته بود که در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته "میروم تا به ندای پیامبرگونه اماممان لبیک گویم و با اندک توانی که دارم با کفار بجنگم که نمونه بارز باطل در این زمان هستند"، مادرم! از تو میخواهم که از خبر شهادتم صبور باشی و اشک نریزی و لباس عزا نپوشی، پدرم! میدانم آنقدر ایمان داری که از رفتن من به جبهه ناراحت نباشی و در شنیدن خبر شهادتم به سوگ ننشین.